۱. امروز رفتم انقلاب و کار رو تموم کردم. دیگه جای صبر نبود. همهچی باید همین امروز تموم میشد و تموم هم شد. چی؟ آره، همون خرید نوشتافزار :| دیگه وسواس بس بود دیگه. نبود؟! :)) ولی بدونید و آگاه باشید، برای یکی که تنها لوازم تحریراتش تا به امروز، فقط یه خودکار بوده، همچین اقدام تمامکنندهای، واقعا دشوار بود.
۲. اوضاع مسخرهایه. یه استاد داریم که دانشجو دکتریست و تیپش در کل دانشجویی هست. بعد توی محیط دانشگاه میبینمش، نمیدونم باید سلام بدم یا نه. تا حالا سلام ندادم. فکر کنم که به صورت کلی هم به دلش ننشستم. دروغ میگن دل به دل راه داره. اونقدری که من با رفتار و روشش حال میکنم، اون با رفتار و روشم حال نمیکنه. که البته اصلا مهم نیست. دیگه بیام غصه اینم بخورم که دیگه هیچی دیگه!
۳. من وقتی به آدمای سی و چهل و پنجاه و شصت ساله نگاه میکنم، میخوام از تعجب بترکم! ملت چجوری اینقدر، این همه سال، این زندگی تکراری و مسخره رو تحمل کردن؟ یعنی همهشون یاد گرفتن از تکرار و روزمرگی فاصله بگیرن؟ همشون به یک عشق گرم و زندگیبخش، چشم دلشون روشنه؟ الهی که همینطور باشه.
۴. میخوام کم کم، شروع کنم به مُحَلّی شدن. میخوام به ربیعالاول زندگیم برسم. بالاخره، بعد از سالها.
درباره این سایت