غریب بودن، مرز نمیخواهد. غربت، زمانی رخ مینماید که تو، در هجوم حوادث، ناگاه خودت را تنها بیابی. زانکه امید یاری داری، دستی نبینی. زانکه امید شماتت داری، صدایی نشناسی. زانکه امید صحبت داری، مصاحبتی دریافت نکنی. غربت، در این است که ناگاه، فریادت را بربایی که «عزیزان دلم، بیایید تا این جغرافیا ما را نتاراند. بیایید بنشینیم و راهی بیابیم. راهی را، جایی را، فرصتی را، جمعی را، حرفی را. جوانمردها، بیایید نهراسیم. ما که در مقصود، با افیون غربکدهها مناسباتی نداریم. ما را چه میشود؟ عزیزانم، زیبااندیشیدانم، بینامهای گمشدهام، بیایید که یکدیگر را سخت بداریم، که مُرده نمانیم، که مُرده نرانیم.» غربت، آن لالشدنِ ناگهان است. آن دم را برنیامدهْ خفه کردن. آن بغض را درشکستن. آن فریاد در خواب. آن نارسیدن دست به اقتدا. آن لبخند اشکآلود. غربت، آن خراش ناشیانه بر تن است. آن استکان شکسته در دست. آن ناتوانی در فراموشی احساس. آن فروخفتن در اشک. آن قلم گرفتن از متن. غربت، بدل شدن جوانمرد و نامرد در فریاد خاموش توست.
سختتر از هر اتفاق، سختتر از هر مصیبت، سختتر از هر واقعه، این است که تو در همرهانت، تنها بمانی. ناگاه چشم بگردانی و بیابی که در کویر تنها ماندهای. نیم وجودت را در زیر شن روان اسیر و دستهایت را به دار بلندی بسته و زبانت را خشکیده بدانی. تمام وجودت آتش میگیرد و تو را تاب آن حقیقت سرد و سوزنده نیست. تمام وجودت، بر خود و در خود میلرزد. در هجر یار، در فقدان همراه، در تنهایی شب، در تاریکی رویا، اشک میشوی و آب میشوی و آرامآرام از دست میروی. در خود توانی نمیشناسی. قوتی پیدا نمیکنی. هدفی، مقصودی، مجازی برای تقلایت نمیدانی. در یأسی خودساخته، خودخواسته، فرورانده میشوی. تنها، بی هیچ سلاحی.
در من، درد فزایندهی دی، درد غربت بود. آن هنگامه که سر بالا آوردم، روی گرداندم، چشم چرخاندم، و هیچ ندیدم، جز سیاهی. آنکه مدعی شنیدن بانگ همراهی از دل زمین بود، حالی از اراجیف تزویروار مردکی، سراسر وجودش خوش گشته بود. آنکه مدعی انصاف بود، بیباکانه به دوگانگی روی آورده بود. آنکه مدعی حقطلبی بود، امرطلب و حکمطلب شده بود. آنکه مدعی تربیت بود، حالا شعارهایش را لیست میکرد. آنکه مدعی مسخرگی راحتی بود، اکنون جز راحتی نمیشناخت. آنکه مدعی. . از مدعیان فراری بودهام. «این مدعیان در طلبش بیخبرانند». تمام این دوسال، در سعی ماندهام که ادعایی نبرم. خود را، ناآگاهانه، به دورترین نقطه راندهام و در دورترین فاصله قرار گرفتهام، که از پایه و اساس، ریشهی هر ادعایی، خودبهخود، بخشکد. اشتباه بود. این دور شدن، این تبعید خودخواسته، غرض بیمرضی نبود. آشفتگی را بر من تحمیل کرد. و آشفتگی، حیرت را به من بخشید. و دوری، بیهدفی و پوچی دارد. و حیرتِ بیهدف، اضطراب. ناگاه، به خویشتن آمدم، در غریبانهترین موضع و جایگاه، از دورترین فاصله؛ یاران را چونان سنگ سخت، چونان گچ مُرده و چونان خونِ سرد، لَخْتلَخْتشده یافتم. بیراه نیست که بگویم زانوانم بر زمین سایید. اشک نمیچکید، که میجوشید. دست نمیفشرد، که میلهید. جان نمیمُرد، که میفسرد. عذابی ناتمام بود. «زین همرهان سستْ عناصر دلم گرفت».
سر برآوردم. تنها، در میانهی رزمگاه. بیآنکه از گذشته مددی مانده باشد. بیآنکه از حال رمقی روانهام گردد. بیآنکه امید روشنی، آینده را بنمایاند. بیآنکه دیگر توان ابرازی را بازیابم. بیآنکه انتظار نفر برم. تنها، در میانهی میدان، سخت، سنگین، ایستادهام. من تسلیم نمیشوم.
درباره این سایت