میدونی؟ امروز اونقده راه رفتم، که یهو به خودم اومدم و بنر روی پل هوایی رو خوندم و شاید باورت نشه، یه لحظه قفل شدم. اینجا، نزدیک همونجایی بود که آره، که اسمش و سندش و وجب به وجب خاکش رو تصاحب کردی. مگه میشه اسم اینا رو بیارن و من هیچی یادم نیاد؟ جیپیاس زدم و دیدم فقط یه خیابون. رفتم. رفتم. رفتم. در جایگاه مناسبی وایستادم. نت زیادی نداشتم. یه «بهدرک» گفتم. من دنبال نمای خستگی بودم، یه خندهی ***** **** نصیبم شد. نباید اینجوری بنویسم. سانسور میکنم. به همین سادگی. دیگه خودمم یادم نخواهد بود که چه کدی داده بودم. لعنت به کد. به جهنم که یادم نمیمونه چی نصیبم شد. غلاف کردم. «چته پسر». راه افتادم. رفتم. نمیدونستم کجا برم. فقط فرار کردم. پیچیدم توی شلوغی. چپ و راست زدم و یهجا رسیدم که دیدم دیگه نمیدونم کجام. خیلی وقت بود که ترسی از گمشدن نداشتم. هنوز هم ترسی نداشتم. اما حوصله هم نداشتم. تمام چهارهفتهی قبلی رو در التماس پیدا شدن سر و کله یه زورگیری، خفتگیری چیزی بودم که کیسهبوکسش کنم! که یه چاقو بزنه و یخورده از این درد سرریز بشه. ولی پیدا نمیشد. حتی سر اون موتوری نفهم، دونفری داد زدیم بیفلان. ولی حتی سر برنگردوند که جواب برگردونه! میبینی؟ اما حالا نه. ته جیبم رو گشتم. دستمو روی ضامن گذاشتم. «امروز نه». خلع سلاحم کرده بودی و حتی روی پا نمیخواستم بند باشم. چه زورگیر خوشبختی میشد اونی که امروز سراغم میومد! «همهچی مال تو! یه چاقو بزن به درد خودم بمیرم.» وسط یه عالمه زشتی، یه عالمه درموندگی، یه عالمه خشم خفته (!) مونده بودم. چهارتا راه بود. دوتاشو تا بنبست رفتم و اشتباه بود و برگشتم. راه سوم درست بود. ضامن رو بیخیال شدم و تا برسم به اصلی، داشتم حواسمو پرت میکردم که آره، زندگی قشنگ بود. اما دیگه نمیشه زندگی قشنگ رو چشید. آیا هنوز میشه قشنگ زندگی کرد؟
راه رو پیدا کردم. تا خود خونه پیاده برگشتم. توی تمام راه حواسم بود که حواسم رو پرت کنم. اومدم نشستم سر دفتر-دستکم. هی با وسوسهی نوشتن جنگیدم. «نه. چی میخوای بنویسی؟ بازم؟ بسه دیگه.» امروز وسط یه عالمه زشتی، وسط یه عالمه سختی، یه لحظهت کافی بود. امروز زیبایی رو وسط یه عالمه نازیبایی تجربه کردم که میتونست یه یادگار خلق کنه. مثل بعضی متنایی که از دستم در رفته و هنوزم که هنوزه برام زندهن. نذاشتم. نتونستم. میدونی؟ اینجا هم دیگه مأمن نیست. اصلا اینا رو چرا نوشتم؟
درباره این سایت