۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمیخواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی میشه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدتها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگها بازی کردم. میدونم خیلی سادهست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچینچیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی میکردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم داشتین استقبال میکنم. همین چیز خیلی سادهای که میبینین چهاربار ویرایش شده :))
۲. نمیدونم دقیقاً از کجا آرامش و اضطراب جاشون رو عوض کردن. از چند روز قبل، یا بهتر و دقیقتر، از چند هفته قبل، یه اضطراب مدامی داشتم. توی این چند روز آخر، واقعا بعضی وقتا فکر میکردم الانه که سکته کنم :| از طرفی، این اضطراب مدام و مزمن، طوری بود که اجازه هیچ عکسالعملی که باعث آروم شدن بشه رو نمیداد، حتی ضعف و بیهوشی. به صورتی که چند روز، بعد بیداری تا ساعت یک و دو، هیچی نخوردم، اما به لطف اضطراب و تشویش و دلهره و ضربان بالا، به همهی کارهام رسیدم و نمردم :)) دیشب فاجعه بود. به هر دری میزدم که کمی کمترش کنم. نمیشد. حتی وقتی نسخه کامل شعرخوندن ابتهاج رو پیدا کردم و از لذتش درجا فوروارد کردم واسه چندنفر، باز هم اثری نداشت و بلکم بدترش کرد. آخرش هم درست نشد و شب بینهایت داغانی گذشت. نمیدونم چی شد که الان بهترم. خیلی بهتر. و اونقدر این اضطراب ادامه پیدا کرده بود، که فکرشم نمیکردم یه ساعتی پیدا بشه که اینجوری بشم که الان هستم. خواستم بگم خداروشکر! بعضی وقتا، وسط یه مشکل اساسی، فکرشم نمیکنیم درست بشه. ولی خب، شاید شد. مثل این مورد عجیب و غریب.
۳. من وقتی میخوام حرف بزنم، اگه حالم به طور متوسطی باشه یا حداقل بد نباشه و تمرکزم بهجا باشه، واقعا خودم بعدش تعجب میکنم که چیها گفتم! اما اگه قبلش بهم بگن چی میخوای بگی؟ و من بخوام فکر کنم که چی میخوام بگم، هیچی به ذهنم نمیرسه. توی نوشتن هم همین! سه ماه تمام، هیچی به فکرم نمیاومد. رفتم پشت کیبورد و چنان چکیده و مقدمهای نوشتم که اصلا خودمم نمیدونم چی شد که اینطور شد! امیدوارم خوب باشه البته. یعنی ممکنه بیهودهگویی بوده باشه. ببینم چی میشه در نهایت.
۴. میخوام تا عید فرصت بدم به خودم. اگه بتونم سر این فرصت دادن بمونم، احتمالاً مطالب به سیاق این دو سه ماه، پیش نمیره. و بدیش اینه که نمیدونم چطور پیش بره! یعنی نمیدونم چی بنویسم. اینم از ماجراهای مشابه شماره ۲ هست. نمیدونم از کِی، تمام موضوعات نوشتنم رو بستم به یه موضوع. و حالا جدا کردنشون و نوشتن از مسائل دیگه، سخت بهنظر میاد و هیچ به ذهن و فکرم نمیرسه؛ همون مورد ۳! در واقع این بند، ترکیب دو بند قبلی هست.
۵. دیگه چه خبر؟ حرفی، نکتهای، چیزی ندارین آیا؟ :))
درباره این سایت