دوم مهر بود. روز جشن ورودی و حرکت به سمت مشهد. صبح مدارک مربوطه رو بردم امور خوابگاهها. نمیگرفتن! مدارک رو نمیگرفتن!! میگفتم بگیرید بذارید توی صف خب! نمیگرفتن. رفتم ریاست. قانعم کرد. اومدم که برم، دیدم از یکی دیگه، داره همون مدارک رو میگیره. جوش آوردم و مدارک پسره رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم پس اینا رو چرا میگیری؟ خندید. گفت یه طبقه اشتباه اومدی پایین. باید یه طبقه بری بالا. دستور بیاد، منم بگیرم. همیشه از آدمایی که باید دستور بالای سرشون باشه، خوشم نمیاومد. دوطبقه رفتم بالا. از نفس افتاده بودم. نتونستم محکم توضیح بدم. گفت برو ریاست امور خوابگاهها، زنگ میزنم بهش. رفتم. قبل من چند نفر توی صف بودن. نفر قبل من، یه دانشجوی المپیادی مشهدی بود، که مثل من، تنها اومده بود. خیلی آروم و مظلوم میگفت من امشب کجا برم؟ و اونا میگفتن ما نمیدونیم! امشب کجا بخوابم؟ ما نمیدونیم. میخواستم سرشون داد بزنم که مرتیکه بیشعور، بچهی خودتم بود همینو میگفتی؟ ولی نزدم. اینجا مدرسه نبود که بخوام حق یکی دیگه رو براش بگیرم. خودش باید یاد میگرفت. رفتم و دم گوشش آروم گفتم برو طبقه بالا دوتا داد بزن، بیا اینجا کارت راه میفته. نمیدونم گوش کرد یا نه. نوبت من رسید. رفتم. بحثمون شد. صدامون رفت بالا. اون میگفت ظرفیت خالی ندارم. انبار رو خوابگاه کردم. جا ندارم. منم میگفتم به منِ دانشجو هیچ ربطی نداره. باید پیشبینی میشد. جوش آورده بودیم و سر حرفمون میموندیم. شماره دانشجوییم رو پرسید، با سریعترین حالت ممکن گفتم ۹۸۱۰. چهار رقم اول رو که زد، متحیر برگشت و گفت ورودی کارشناسی هستی؟ خندهم گرفته بود. گفتم پس چی هستم؟ ایمیل و جواب ایمیلم رو نشونش دادم که گفته باید مدارک تحویل بدم. آروم و سرد شد و گفت برو تحویل بده. زنگ میزنم میگم که بگیره. رفتم و تحویل دادم. بعد از چندوقت زنگ زدن که درخواستت رد شده. فقط میتونی وام بگیری، یا بمونی ترم بعدی. گفتم نمیخوام! و قطع کردم.
معاونت دانشکده، استادمون بود. سر کلاس گفته بود که هرکی مشکل خوابگاه داره، بیاد بهم بگه، نامه بدم بهش. چارهای نبود. رفتم و نامه رو گرفتم و چندبرابر سالهای عمرم، توی یک روز دروغ بافتم. نامه رو تحویل دادم. دیگه سراغش رو نگرفتم. از خودم و نامه و خوابگاه و ناچار بودنم، بدم میاومد.
چندوقت پیش، با یکی از بلاگرا، یه مسیری رو اطراف دانشگاه داشتیم میرفتیم. به دوراهی آخر - یا یکی مونده به آخر - که رسیدیم، پیچیدیم دست چپ. یه نگاه به دست راست انداخته بودم و توی اون تاریکی و تعطیلیِ همهچیز، با خودم گفتم که «آخر دنیا» عجب لقب خوبی واسه اون مسیر میشه!
دیروز، رفتم پیگیر نامه شدم. فهمیدم هفتهی قبل تایید شده. ثبتنام و فرایندهاش که تموم شد، پرسیدم کجا؟ گفت درویشمند. گفتم نشنیدم، کدوم طرفاست؟ نت ندارم سرچ کنم. گفت طرشت میدونی کجاست؟ گفتم آره. گفت همون. یاد اون شب افتادم و اون مسیر «آخر دنیا». با خودم گفتم نکنه باید برم دست راست؟ پرسیدم کجای طرشت؟ گفت شمالی. و بله! همونطرفی باید میرفتم :))
رفتم. تمام مسیر رو رفتم. تمام محل رو برانداز کردم. دسترسیها رو دیدم. خروج اضطراریها رو پیدا کردم. مکان دوربینهای مغازهها رو حفظ شدم. جای پارکها رو چک کردم. تمامشون، تمامشون جدای از استانداردهای من بودن :)) ما قرار نیست خوش بگذرونیم! میدونستم و حالا، بیشتر دونستم. ما قراره توی این گیر و دار، بزرگ بشیم. حالا، خودمون بخوایم چه بهتر. اگر هم نخوایم، پرتمون میکنن وسط وقایع.
+ من این جریانها رو بیهوده نمیدونم. من اومدم شریف، جایی که اصلا جزو احتمالاتم نبود. اومدم علومپایه، حوزهای که اصلا جزو انتخابهای سابقم نبود. من با تمام گذشتهام درگیر شدم، کاری که اصلا در توانم نبود. من با تمام احساساتم روبهرو شدم، لحظهای که اصلا در قدرت انتخاب من نبود. من با تمام مسئولیتهام تنها شدم، توانی که اصلا در وجود من نبود. من با تمام امیدم همراه شدم، تصوری که اصلا در تخیل من هم نبود. من هربار نزدیکتر شدم، در حالی که انتخاب لحظهای من، هربار و هربار، دوری بود. این همه هماهنگی نمیتونه بیهوده باشه :)
درباره این سایت