- قبل از روز ثبتنام بود. امور خوابگاهها، من رو تهرانی شناخت، و من نتونستم وارد سامانه بشم. رفتم تا دانشگاه. بالای پل هوایی، وقتی داشتم صحبتهای بیمعنی پاسخگو رو حلاجی میکردم، نگاهم افتاد به برج آزادی. تماس رو قطع کردم. عکسی گرفتم و با خودم گفتم که «چرا؟ چرا هیچ حسی نداری؟» هیچ حسی نداشتم. حتی از دیدن سردر دانشگاه.
- روز ثبتنام بود. قدم به قدم جلو رفتم. از جکوز و سلف و ابنس گذشتم. به تالارها، که شده بودن محل ثبتنام، رسیدم. وارد شدم. امضا زدم. «تعهد» به کار به ازای تحصیل دادم! نقص پرونده رو یادداشت کردم. پرسیدم و مشهد، ثبتنام شده بودم. چطوری؟ نمیدونستم. کی پولش رو داده؟ نمیدونستم. - به دو سه نفر شک دارم! خودش بیاد بگه :) - بستهٔ نهایی رو دستم دادن و گفتن برو به سلامت. عجلهای نداشتم. خیلی خیلی آهسته، قدم برمیداشتم. کسی منتظر نبود. ارمغان دوازدهسال تحصیلم رو بغل گرفتم و قدم گذاشتم به بیرون تالارها. رفتم به سمت دانشکدهها. فیزیک اولی بود. آونگ فوکو رو ندیدم. اما، دانشکده خوبی بود. بعد، رفتم سراغ شیمی؛ اما فقط از دور. هنوز، باورش برام سخت بود که باید وارد دانشکده شیمی بشم. آفتاب، مورب زده بود به دل چمنهای دانشگاه. بیشتر، نگشتم. اومدم که برم. یهچیزی، دم در اصلی، جلوم رو گرفت. هیچ حسی نداشتم. دوست داشتم داد بزنم! «تو چرا هیچ حسی نداری؟».
- فردای روز ثبتنام، یکی از رفقا ثبتنام داشت. از شهرستان میاومد. من، خودم دلم غنج میرفت که ببینمش و کمک رو بهانه کردم. صبح، دیدمش. - و بماند که مثلا من رفته بودم کمک کنم، بعد رفتم چمدونی رو دست گرفتم که چرخدار بود و رسماً سنگینی نداشت. من از این سوتیها زیاد میدم و هربار نمیدونم حواسم کجاست؟! -. در مدت ثبتنام رفیقمون، پدر و مادری شهرستانی داشتن با یکی از دانشجوهای سالبالایی صحبت میکردن. سوالات تکراری و خستهکننده؛ اما. من فرم سلامت روان رو پر میکردم. بعد از مدت ثبتنام، یادم نیست چی شد. فقط یادم مونده که رفتم سلف، رزرو کنسل شده بود و من باتری گوشیم تموم شد. نتونستم منتظر بمونم و بدون خداحافظی - سوتی بعدی - رفتم. توی مترو، باز دست به یقه شدم. «تو چرا هیچ حسی نداری؟».
- بار بعد، روز سفر بود. صبح رفتم مدارک رو تحویل بدم به امور خوابگاهها. بگذریم که چقدر جنگ شد الکی!! برگشتم خونه و وسایلم رو گذاشتم و برداشتم. آماده بودم؟ نه. رفتم دانشگاه. به مراسمشون نرسیدم و راستش، علاقهای هم به رسیدن نداشتم. اما به یکربع و نیمساعت آخر رسیدم. تیر آخر رو توی جباری خوردم. «تو هیچ تعلقی به اینجا نداری! تو هیچکدوم از ذهنیتهات با اینا یکی نیست. چرا نمیفهمی؟! اینا وقتی میبینن یکی از مهندسیشیمی مسیرشو خم کرده و به گوگل رسیده، حال میکنن. تو چی؟!»
امیدم رو باختم. تمام اعتمادبهنفسم، نابود شد. در یک لحظه، برگشتم به وسطهای شهریور، وسط بغل غول افسردگی. حرف زدن، یادم رفت! و تصویر اولیهای که از خودم نشون دادم، یک تصویر جعلی بود. یک آدم، که مرموزه، که علاقهای به صحبت نداره و کسی که هیچ هدفی نداره و هیچ سیبلی رو توی آینده نشون نکرده. برگشتم به سالها قبل! به عقب برگشتم. به خیلی عقب.
- سر کلاسها، اشتیاق داشتم به یادگیری و مطالعهٔ شخصی. به پرسیدن، پیگیر شدن و. . ولی وقتی در دل تنهایی خودم میرفتم؛ وقتی توی سلف، سر غذا، نگاهم به لقمهها و ظرفها و دستهام میافتاد؛ وقتی توی کتابخونه، بین قفسههای کتاب زبان و ادبیات و تاریخ و هنر و علم، گیر میافتادم و زمینگیر میشدم؛ وقتی مینشستم سر صندلی و خیره میشدم به قفسهها و یه کتاب اتفاقی برمیداشتم و ورق میزدم؛ عمیقاً میفهمیدم یک خلأ هست. یک چیزی که جاش خالیه. جاش خیلی خالیه.
- حالا میفهمیدم که چرا هیچ حسی ندارم. که چرا مثل سنگ، و بلکم سختتر شدم. که چرا هیچ فکری دربارهی هیچ موضوعی ندارم. من خودم رو فراموش کردم. تعریفم از انسان رو از دست دادم. و در این فضای بیمعنی، در این سطح پوچ، چه انگیزه و هدفی میتونه رشد کنه؟
من باید از خودم به خودم برسم. و فعلا این مهمترین مسیری هست که باید طی کنم.
درباره این سایت