(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و. . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سالم هزار برابر یه زندگی لجنه» یعنی چی. میدونم این رویاهای مسخره و خودخواهانهای که پشت میز لابی دانشکدهها دهن به دهن میچرخه یعنی چی. میدونم احمق شدن انسان یعنی چی. میدونم این باتلاقی که توش هستم، ته نداره. میدونم این باتلاقی که توش میرن، بیرون اومدن ازش مشکله. میدونم روز دانشجو، روز شاد و تبریکگفتنیای نیست. میدونم. میدونم که چقدر همهمون داریم غرق میشیم. میدونم علم من رو نمیرسونه. میدونم من تعادلم رو دارم مثل نود درصد جامعه میبازم. میدونم از اوج خودمون خیلی دوریم. میدونم نقطه شروع سقوطمون همون روز اولِ اولابتدایی بود. میدونم روزهای خوب هیچوقت قول نداده بودن بیان. میدونم باید خودم رو بسازم. میدونم منتظر موندن بیفایده است. میدونم دارم میپوسم. میدونم رفیق. باور کن میدونم.
اما از دونستن خسته شدم. از جار زدن این بدیهیات که به هیچ کاری نمیاد، که حتی خودم رو هم قدمی جلو نمیبره، خسته شدم. من از تمام دنیا خستهام.
بیا اینا رو رها کنیم. بیا به همهی این مهمات و خزعبلات، که جوری چپیدن توی هم که نمیشه جداشون کرد، بخندیم. بیا این درد که از درمان گذشته رو ریشخند کنیم. بیا این زندگی نکبتبار رو تمومش کنیم. ما میتونیم. باور کن میتونیم. ما باید نو بشیم. نباید با این طناب پوسیده بیفتیم گوشهی سیاهچالهای انزوا و تنهایی و حسرت و درد. ما باید هرطور که شده، پوست بندازیم. این تنها راهشه. کمکم نمیکنی؟
درباره این سایت