۱. امروز رفتم انقلاب و کار رو تموم کردم. دیگه جای صبر نبود. همهچی باید همین امروز تموم میشد و تموم هم شد. چی؟ آره، همون خرید نوشتافزار :| دیگه وسواس بس بود دیگه. نبود؟! :)) ولی بدونید و آگاه باشید، برای یکی که تنها لوازم تحریراتش تا به امروز، فقط یه خودکار بوده، همچین اقدام تمامکنندهای، واقعا دشوار بود.
۲. اوضاع مسخرهایه. یه استاد داریم که دانشجو دکتریست و تیپش در کل دانشجویی هست. بعد توی محیط دانشگاه میبینمش، نمیدونم باید سلام بدم یا نه. تا حالا سلام ندادم. فکر کنم که به صورت کلی هم به دلش ننشستم. دروغ میگن دل به دل راه داره. اونقدری که من با رفتار و روشش حال میکنم، اون با رفتار و روشم حال نمیکنه. که البته اصلا مهم نیست. دیگه بیام غصه اینم بخورم که دیگه هیچی دیگه!
۳. من وقتی به آدمای سی و چهل و پنجاه و شصت ساله نگاه میکنم، میخوام از تعجب بترکم! ملت چجوری اینقدر، این همه سال، این زندگی تکراری و مسخره رو تحمل کردن؟ یعنی همهشون یاد گرفتن از تکرار و روزمرگی فاصله بگیرن؟ همشون به یک عشق گرم و زندگیبخش، چشم دلشون روشنه؟ الهی که همینطور باشه.
۴. میخوام کم کم، شروع کنم به مُحَلّی شدن. میخوام به ربیعالاول زندگیم برسم. بالاخره، بعد از سالها.
۱. توی کل عمرم، در مجموع، اینقدر دروغ نگفته بودم که امروز گفتم. چه بد کرداری ای چرخ.
۲. اینجا رسماً یه روز درس نخونی، دوهفته ول معطلی! برای همین، چون تجربه نمودم و دیدم که با یک روز درس نخوندن، رسماً توی چهارجلسه شیمی و فیزیک، نقش سیبزمینی رو داشتم، فلذا اومدم افسار زمان رو بکشم. و اینگونه شد که من دوونیم هفتهست که شیشهساعتم ترک داره و هیچ دفتر مناسبی برای جزوهنویسی ندارم. و هیچ وقت آزادی هم ندارم که انجامشون بدم. چقدر جذاب :|
۳. لابی دانشکده ما، بیسلیقهترین و مسخرهترین لابی دانشگاهه!! چهارتا صندلی بذارید اون وسط خب. کجا باید منتظر بمونیم دقیقا؟! اینقدر هم ارجاعمون ندید به سالمط (اینو خودم دیروز یاد گرفتم. یعنی: سالن مطالعه).
۴. از جذابیتهای کلاس اینه که زمانهای تنفس رو میام پستهاتون رو میخونم. یعنی وسط کلاس، معمولا ردیف اول، چشم در چشم استاد، میام و پستهاتون رو میخونم و حتی در مواردی کامنت مینویسم و کامنت جواب میدم. این تنگنا نیست. تنگنا، بعدش شروع میشه: وسط خوندن و یا نوشتن، باید برگردی به تختهسبز. چون اگه برنگردی، حداقل تا سیدقیقه آینده رو نخواهی فهمید، تا مبحث عوض بشه :| مخصوصاً ریاضی! وقتی رفت، دیگه رفته!
+ دونیا یالان دونیادی. دو روز بود میخواستم «خوب» بشم! امروز قشنگ قد دوهفته عقب افتادم.
تیر آخر، شباهنگام، که گامهایم خسته بودند و اندیشههایم افسرده، بر جانم نشست.
عشق در ضعف آمیخته بود. مدتها بود که این دو، همدیگر را ملاقات کرده بودند و جایگاهشان را به دیگری وا گذاشته بودند و من در این میان، حیران، به هردو مینگریستم و مبهوت میگریستم و مسحور، درد را میخریدم. و درد را، چه گران میدهند.
+ و او، شگفتانه، حرکتهایش را، با صبوری تمام، میچیند. تو را میبرد در یک دانشگاه صنعتی-فنی، که حتی جزو گمانهایت هم نبود. اما تو میایستی در جایگاه شیمی، در سختترین جایگاه ممکن برای تو، و خودت را در راضیترین شکل و نزدیکترین حالت مییابی. و او، شگفتی را در شگفتی میرویاند. تو را میآورد به یک دانشگاه صنعتی-فنی، و با آنچه که هیچ از آن نمیدانی، روبهرو میکند. و او در شگفتی از شگفتی، میفشاردت که خودت را بیابی. و او خدای شگفتانگیزیست.
++ رنگ رخساره خبر میدهد از سر «ضمیر».
- قبل از روز ثبتنام بود. امور خوابگاهها، من رو تهرانی شناخت، و من نتونستم وارد سامانه بشم. رفتم تا دانشگاه. بالای پل هوایی، وقتی داشتم صحبتهای بیمعنی پاسخگو رو حلاجی میکردم، نگاهم افتاد به برج آزادی. تماس رو قطع کردم. عکسی گرفتم و با خودم گفتم که «چرا؟ چرا هیچ حسی نداری؟» هیچ حسی نداشتم. حتی از دیدن سردر دانشگاه.
- روز ثبتنام بود. قدم به قدم جلو رفتم. از جکوز و سلف و ابنس گذشتم. به تالارها، که شده بودن محل ثبتنام، رسیدم. وارد شدم. امضا زدم. «تعهد» به کار به ازای تحصیل دادم! نقص پرونده رو یادداشت کردم. پرسیدم و مشهد، ثبتنام شده بودم. چطوری؟ نمیدونستم. کی پولش رو داده؟ نمیدونستم. - به دو سه نفر شک دارم! خودش بیاد بگه :) - بستهٔ نهایی رو دستم دادن و گفتن برو به سلامت. عجلهای نداشتم. خیلی خیلی آهسته، قدم برمیداشتم. کسی منتظر نبود. ارمغان دوازدهسال تحصیلم رو بغل گرفتم و قدم گذاشتم به بیرون تالارها. رفتم به سمت دانشکدهها. فیزیک اولی بود. آونگ فوکو رو ندیدم. اما، دانشکده خوبی بود. بعد، رفتم سراغ شیمی؛ اما فقط از دور. هنوز، باورش برام سخت بود که باید وارد دانشکده شیمی بشم. آفتاب، مورب زده بود به دل چمنهای دانشگاه. بیشتر، نگشتم. اومدم که برم. یهچیزی، دم در اصلی، جلوم رو گرفت. هیچ حسی نداشتم. دوست داشتم داد بزنم! «تو چرا هیچ حسی نداری؟».
- فردای روز ثبتنام، یکی از رفقا ثبتنام داشت. از شهرستان میاومد. من، خودم دلم غنج میرفت که ببینمش و کمک رو بهانه کردم. صبح، دیدمش. - و بماند که مثلا من رفته بودم کمک کنم، بعد رفتم چمدونی رو دست گرفتم که چرخدار بود و رسماً سنگینی نداشت. من از این سوتیها زیاد میدم و هربار نمیدونم حواسم کجاست؟! -. در مدت ثبتنام رفیقمون، پدر و مادری شهرستانی داشتن با یکی از دانشجوهای سالبالایی صحبت میکردن. سوالات تکراری و خستهکننده؛ اما. من فرم سلامت روان رو پر میکردم. بعد از مدت ثبتنام، یادم نیست چی شد. فقط یادم مونده که رفتم سلف، رزرو کنسل شده بود و من باتری گوشیم تموم شد. نتونستم منتظر بمونم و بدون خداحافظی - سوتی بعدی - رفتم. توی مترو، باز دست به یقه شدم. «تو چرا هیچ حسی نداری؟».
- بار بعد، روز سفر بود. صبح رفتم مدارک رو تحویل بدم به امور خوابگاهها. بگذریم که چقدر جنگ شد الکی!! برگشتم خونه و وسایلم رو گذاشتم و برداشتم. آماده بودم؟ نه. رفتم دانشگاه. به مراسمشون نرسیدم و راستش، علاقهای هم به رسیدن نداشتم. اما به یکربع و نیمساعت آخر رسیدم. تیر آخر رو توی جباری خوردم. «تو هیچ تعلقی به اینجا نداری! تو هیچکدوم از ذهنیتهات با اینا یکی نیست. چرا نمیفهمی؟! اینا وقتی میبینن یکی از مهندسیشیمی مسیرشو خم کرده و به گوگل رسیده، حال میکنن. تو چی؟!»
امیدم رو باختم. تمام اعتمادبهنفسم، نابود شد. در یک لحظه، برگشتم به وسطهای شهریور، وسط بغل غول افسردگی. حرف زدن، یادم رفت! و تصویر اولیهای که از خودم نشون دادم، یک تصویر جعلی بود. یک آدم، که مرموزه، که علاقهای به صحبت نداره و کسی که هیچ هدفی نداره و هیچ سیبلی رو توی آینده نشون نکرده. برگشتم به سالها قبل! به عقب برگشتم. به خیلی عقب.
- سر کلاسها، اشتیاق داشتم به یادگیری و مطالعهٔ شخصی. به پرسیدن، پیگیر شدن و. . ولی وقتی در دل تنهایی خودم میرفتم؛ وقتی توی سلف، سر غذا، نگاهم به لقمهها و ظرفها و دستهام میافتاد؛ وقتی توی کتابخونه، بین قفسههای کتاب زبان و ادبیات و تاریخ و هنر و علم، گیر میافتادم و زمینگیر میشدم؛ وقتی مینشستم سر صندلی و خیره میشدم به قفسهها و یه کتاب اتفاقی برمیداشتم و ورق میزدم؛ عمیقاً میفهمیدم یک خلأ هست. یک چیزی که جاش خالیه. جاش خیلی خالیه.
- حالا میفهمیدم که چرا هیچ حسی ندارم. که چرا مثل سنگ، و بلکم سختتر شدم. که چرا هیچ فکری دربارهی هیچ موضوعی ندارم. من خودم رو فراموش کردم. تعریفم از انسان رو از دست دادم. و در این فضای بیمعنی، در این سطح پوچ، چه انگیزه و هدفی میتونه رشد کنه؟
من باید از خودم به خودم برسم. و فعلا این مهمترین مسیری هست که باید طی کنم.
دلم برای روزهایی که بعضیا بودن، بعضیای دیگه بیشتر بودن، و بعضیای دیگهتر حرف میزدن، تنگ شده. نه اینکه حالا حرف نزنیم. اما نمیدونم چه تفاوتی بود، که اون روزها، اون حرفها، اون موقعیتها، دلنشینتر بودن. شاید چون هرچی جلوتر میریم، همهچی واقعیتر میشه؛ و به تبع، ترسناکتر. در نتیجه گم میکنیم حال خوب رو. نمیدونم.
هرچی که دوست دارید، بگید. خصوصی و عمومیش هم فرق نداره :)
امروز هشتِ هشتِ نودوهشت بود. از مدتها قبل، میدانستم که این تاریخ، تاریخ مهمیست! منتظرش بودم؛ با ترس و لرز!
امروز، نشستم به تماشای داستان اسباببازیها. Toy Story. قسمت چهارم. من از قسمت دومش دیده بودم. آنوقتها اینگونه نبود که هر روز یک انیمیشن جدید در بیاید و بگذارند جلویمان که ببینیم! برای همین، «داستان اسباببازیها»، قسمت دوم، با آن دوبلهی تکرار نشدنی را بارها دیدهام. بارها. بارها. بارها. بارها.
امروز، سراسر بغض شدم. دیدن همچین انیمیشن نابی، یادآوری روزهای گذشته، یادآوری معنای از دست رفته، بغضآور بود.
حالا رسیدهام به هشت هشت نودوهشت. با گذشتهای سراسر تیرگی و تاری. با دلی آشفته و پرغوغا. با چشمهایی مُرده و بیحس. با قلبی آلوده و ضعیف. با عقلی نامیزان و کُندشده. با دستانی ناتوان و بهزنجیرکشیده. با تخیلی پرحسرت و نارسیده. با خواستهای پابرجا و مبهم. رسیدهام به هشت هشت نودوهشت. اما خیلی خیلی زیاد، جا گذاشتهام. و حالا، ناباور، بغضآلود و از پای افتاده، فقط مینگرم. فقط مینگرم.
کاش زودتر، پیدایم کند. گمشدن، سخت است.
موسیقی آرام را به ضرباهنگهای یکسره و مهیج ترجیح میدهم. چه در باکلام و چه در بیکلام.
حوالی اردیبهشت، دوتایشان به جانم نشست. «صدایم بزن» از چارتار و «آرام من» از محمد معتمدی.
امشب یکی دیگرشان را یافتم. اینبار هم از محمد معتمدی.
چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم.
من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که میتونست خیلی سختتر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیشتر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راهحلها، سر زبونم میموندن و به قلم نمیرفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایینتر شدنم بعید نیست و راستش، مهم نیست. راه طولانیتر از اونیه که بخوام سر پیچ اول، دست بردارم :)
+ رفتنی، دوتا دکترا صحبت میکردن: ما خیلی سرخوش بودیم. اینا چقدر استرس میکشن.
من، خیلی قبلترها، جزو استرسکشندگان بودم. فکر کنم، دوران دبیرستان و مخصوصا کنکور، من رو جزو سرخوشان قرار داد :دی
اتاق رو تحویل گرفتم و هنوز وسایلم رو مرتب نکردم، چون فضایی برای مرتبکردن وسایل، وجود خارجی نداره :|
شام ندارم. نه امشب و نه فردا شب. و احتمالا میدونین که چقدر آشپزیم خوبه؟ بله، به همین علت، کیک و آبمیوه گرفتم و الان گرسنهم هست، ولی دلم نمیاد بخورمشون. چون تنها اندوختهی غذاییم هست فعلا! منتظرم به مراحل سختتر گشنگی وارد بشم و بعد ببلعمش!
اگه زنده موندم، میام و پشتپردهی پسرای اتوکشیده و خوشگل دانشگاههای مملکت رو بهتون نشون میدم تا کمتر (!) گول بخورین. فکر کردین همه مثل من هستن که ظاهر و باطنشون یکی باشه؟ :دی
+ آیا چیزی هست توی خوابگاه که ازش راضی باشم؟ راستش رو بگم؟ فعلا هیچ نکته مثبتی پیدا نکردم :))))) (میخواستم بگم اینترنتش خوبه، که همین الان هنگ کرد :/ خلاصه اینکه تعریفشو نمیکنم که چشم نخوره؛ ولی فیلم خوبی میشناسید معرفی کنین؛ حجمم هدر نره :)) )
دوم مهر بود. روز جشن ورودی و حرکت به سمت مشهد. صبح مدارک مربوطه رو بردم امور خوابگاهها. نمیگرفتن! مدارک رو نمیگرفتن!! میگفتم بگیرید بذارید توی صف خب! نمیگرفتن. رفتم ریاست. قانعم کرد. اومدم که برم، دیدم از یکی دیگه، داره همون مدارک رو میگیره. جوش آوردم و مدارک پسره رو گرفتم جلوی چشماش و گفتم پس اینا رو چرا میگیری؟ خندید. گفت یه طبقه اشتباه اومدی پایین. باید یه طبقه بری بالا. دستور بیاد، منم بگیرم. همیشه از آدمایی که باید دستور بالای سرشون باشه، خوشم نمیاومد. دوطبقه رفتم بالا. از نفس افتاده بودم. نتونستم محکم توضیح بدم. گفت برو ریاست امور خوابگاهها، زنگ میزنم بهش. رفتم. قبل من چند نفر توی صف بودن. نفر قبل من، یه دانشجوی المپیادی مشهدی بود، که مثل من، تنها اومده بود. خیلی آروم و مظلوم میگفت من امشب کجا برم؟ و اونا میگفتن ما نمیدونیم! امشب کجا بخوابم؟ ما نمیدونیم. میخواستم سرشون داد بزنم که مرتیکه بیشعور، بچهی خودتم بود همینو میگفتی؟ ولی نزدم. اینجا مدرسه نبود که بخوام حق یکی دیگه رو براش بگیرم. خودش باید یاد میگرفت. رفتم و دم گوشش آروم گفتم برو طبقه بالا دوتا داد بزن، بیا اینجا کارت راه میفته. نمیدونم گوش کرد یا نه. نوبت من رسید. رفتم. بحثمون شد. صدامون رفت بالا. اون میگفت ظرفیت خالی ندارم. انبار رو خوابگاه کردم. جا ندارم. منم میگفتم به منِ دانشجو هیچ ربطی نداره. باید پیشبینی میشد. جوش آورده بودیم و سر حرفمون میموندیم. شماره دانشجوییم رو پرسید، با سریعترین حالت ممکن گفتم ۹۸۱۰. چهار رقم اول رو که زد، متحیر برگشت و گفت ورودی کارشناسی هستی؟ خندهم گرفته بود. گفتم پس چی هستم؟ ایمیل و جواب ایمیلم رو نشونش دادم که گفته باید مدارک تحویل بدم. آروم و سرد شد و گفت برو تحویل بده. زنگ میزنم میگم که بگیره. رفتم و تحویل دادم. بعد از چندوقت زنگ زدن که درخواستت رد شده. فقط میتونی وام بگیری، یا بمونی ترم بعدی. گفتم نمیخوام! و قطع کردم.
معاونت دانشکده، استادمون بود. سر کلاس گفته بود که هرکی مشکل خوابگاه داره، بیاد بهم بگه، نامه بدم بهش. چارهای نبود. رفتم و نامه رو گرفتم و چندبرابر سالهای عمرم، توی یک روز دروغ بافتم. نامه رو تحویل دادم. دیگه سراغش رو نگرفتم. از خودم و نامه و خوابگاه و ناچار بودنم، بدم میاومد.
چندوقت پیش، با یکی از بلاگرا، یه مسیری رو اطراف دانشگاه داشتیم میرفتیم. به دوراهی آخر - یا یکی مونده به آخر - که رسیدیم، پیچیدیم دست چپ. یه نگاه به دست راست انداخته بودم و توی اون تاریکی و تعطیلیِ همهچیز، با خودم گفتم که «آخر دنیا» عجب لقب خوبی واسه اون مسیر میشه!
دیروز، رفتم پیگیر نامه شدم. فهمیدم هفتهی قبل تایید شده. ثبتنام و فرایندهاش که تموم شد، پرسیدم کجا؟ گفت درویشمند. گفتم نشنیدم، کدوم طرفاست؟ نت ندارم سرچ کنم. گفت طرشت میدونی کجاست؟ گفتم آره. گفت همون. یاد اون شب افتادم و اون مسیر «آخر دنیا». با خودم گفتم نکنه باید برم دست راست؟ پرسیدم کجای طرشت؟ گفت شمالی. و بله! همونطرفی باید میرفتم :))
رفتم. تمام مسیر رو رفتم. تمام محل رو برانداز کردم. دسترسیها رو دیدم. خروج اضطراریها رو پیدا کردم. مکان دوربینهای مغازهها رو حفظ شدم. جای پارکها رو چک کردم. تمامشون، تمامشون جدای از استانداردهای من بودن :)) ما قرار نیست خوش بگذرونیم! میدونستم و حالا، بیشتر دونستم. ما قراره توی این گیر و دار، بزرگ بشیم. حالا، خودمون بخوایم چه بهتر. اگر هم نخوایم، پرتمون میکنن وسط وقایع.
+ من این جریانها رو بیهوده نمیدونم. من اومدم شریف، جایی که اصلا جزو احتمالاتم نبود. اومدم علومپایه، حوزهای که اصلا جزو انتخابهای سابقم نبود. من با تمام گذشتهام درگیر شدم، کاری که اصلا در توانم نبود. من با تمام احساساتم روبهرو شدم، لحظهای که اصلا در قدرت انتخاب من نبود. من با تمام مسئولیتهام تنها شدم، توانی که اصلا در وجود من نبود. من با تمام امیدم همراه شدم، تصوری که اصلا در تخیل من هم نبود. من هربار نزدیکتر شدم، در حالی که انتخاب لحظهای من، هربار و هربار، دوری بود. این همه هماهنگی نمیتونه بیهوده باشه :)
کلافه بودیم. جمیعاً نمیدانستیم فرمول به آن گردنکلفتی، چگونه بهدست میآید. گفتیم برویم دفتر استاد. از دانشکده آمدیم بیرون. لابی دانشکدهی ما، متعلق به همه هست، الا خودمان؛ بخاطر سالن همایش مهمی که آنجاست و دیروز، از آن روزهای شلوغش بود. پلهها را دوتا یکی آمدیم. دانشکده ریاضی، تقریبا روبهروی ماست. البته تقریبا! به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم به دفتر استاد. در زدیم. با عینک، علومپایهایتر است تا بدون عینک! عینکش را روی کیبورد لپتاپ تمامسفیدش گذاشت. مقالهای بود که احیاناً داشت مینوشت یا ویرایش میکرد یا هم بازنویسی. چون در ورد بود، احیاناً از آن خودش بود. سعی کردم با رعایت بسیار، عنوانش را بخوانم. حتی، حتّی نتوانستم حدس بزنم که در کدام حوزه ریاضیات سیر میکند! خیلی ریز و زیرلب، با خودم، و به خودم، گفتم که «تو داری کجاها سیر میکنی پسر؟». به خودم آمدم و خواستم که حواسم را بدهم به تختهای که پر و خالی میشد. ولی نتوانستم. ذهن مشوشم نتوانست جواب سوال آرامم را ندهد. داشت برای خودش تعریف میکرد که در کجاها سیر میکند! به تخته بازگشتم و سوال خودم را جلو انداختم. نفهمیدم. عکسی گرفتم و به جملهی «فعلا حفظش کنید» کفایت کردم. سوالاتمان که ته کشید، تهدیگش - بخش جذابش - این بود که بخواهیم که توصیهنامهای هم برای امتحان، اختصاصی و انحصاری به ما بدهد. - غافل بودیم که یکی از سوالات امتحان را همانجا به ما، با تأکید کردنش، نشان داده بود -. جدای از شوخیها، چند دقیقهای برایمان حرف زد. دلم برای نصیحت تنگ شده بود. نصیحتی که جهت منفعتی نداشته باشد! گفت آنطوری زندگی کنید که چهلسال بعد حسرت نخورید. که اگر حالا تلاش نکنید، بعداً باید روی خودتان کار کنید تا حسرت نخورید! کلمات حرفش ساده بودند و رنگ و لعاب چندانی به آنها نبسته بود. اما میفهمیدم که چه میگفت. من در همان اتاق و در همان لحظه، در آتش حسراتم بودم! «خسته نباشید»هایی پراندیم و آمدیم بیرون.
فرمولی که پرسیدم را نفهمیدم، جوابِ سوال ساده و گفته شده را اشتباه نوشتم، عنوان مقالهاش را از یاد بردم، شاید سالها بعد یادم نیاید که تاریکروشنی دفترش چقدر برایم جذاب بوده است؛ اما احتمالاً به خاطر خواهم داشت که هنوز تا پایان، راه زیادی باقی مانده؛ به تعداد نفسهایی که دارم. بس است این در خیال زیستن! مدتهاست که دیگر خیال، آرامم نمیکند.
+ در غیابش، کسی به عنوان استاد نمیخواندش. اما گمان من چیز دیگریست. استاد بودن تنها به سن یا مدرک نیست. منش استادگونه، مهمتر است. و الا، ریاضی یک را که ترم شش کارشناسی ریاضیات هم میتواند درک و تدریس کند.
البته که لفظ «استاد» کمی سنگین است. اما در معنای عام، شایسته است.
وقتی اونقدر ناراحت و عصبانی هستی، که به ترک دیوار هم میخندی. وقتی که از خودت متنفری و برای فراموشی، غرق خندیدن میشی. وقتی دیگه از خندیدن هم، بدت میاد.
+ من همین بلا رو سر خوردنیها و نوشیدنیها و راهرفتنیها و گپ زدنها و موسیقیها آوردم و الان، هیچ بادهای ندارم که خودم رو از خودم دور کنه. اینجاست که درگیری شروع میشه. و اینجاست که یا میمیری، یا قویتر میشی؛ از پس هزار فرار.
1. یک عالمه کلمه کلیدی و متن نوشته شده توی نوت هست که نمیتونم منتشر کنم. یک عالمه حرف هست که نباید نوشته بشه. یک عالمه درد هست که نباید ازشون حرفی بزنم. نمیدونم. نمیدونم چه واکنشی در برابر این حجم از سانسور نشون میدی. نمیدونم چه واکنشی نسبت به چیزایی که از دستم رد شدن و اینجا و هزارجا منتشر شدن، داری. حتی نمیدونم اصلا چرا باید بدونی. ما بیماریم! بیمارهایی که مشتاق دردمون هستیم. از درد کشیدن لذت میبریم. با این درد، معنا میگیریم. حالا اگه این معنا از ما گرفته بشه، چی از ما باقی میمونه؟ اونوقت چطور به زندگی برگردیم؟ نه. هیچ عاقلی نمیتونه دست به همچین کاری بزنه. اونا هم که گفتن و دنیا رو پر کردن، مجنون بودن. کیه که جرئت کنه و از ترس بیمعناشدن تهی بشه؟ برای همینه که مقام جنون از مقام عقل فراتر بهنظر میاد. چون اونایی که تونستن و مجنون شدن، خیلی قدرتمندتر بودن. شاید.
2. دیروز، دخانچی اومده بود شریف. موضوع و ایناش برام مهم نبود. مناظره و سخنرانی و پرسشوپاسخ بودنش برای من مهم نبود. چون فقط میخواستم ببینمش و حرفاش رو بیواسطهتر بشنوم. اغلب، نوع رفتارهای لحظهای، برای من جزئیات مهمی برای شناخت افراد داره. دوستش داشتم. نه به این معنی که کاملاً قبول دارم حرفاشو. خب قطعاً نه. نیازی به این حرفای من نیست. ولی به نظرم یک فرد خیلی جذاب توی علومانسانی هست توی ایران. خوشحالم که جوونی مثل دخانچی داریم.
3. دلم برای خودم و مدل خودم تنگ شده. دلم برای روزهایی که نسخهی بهتری از خودم بودم، تنگ شده. دلم برای ر.وزهایی که میتونستم پر از انگیزه و امید و روشنی باشم، تنگ شده. یکی اساتید میگفت: «محمدعلی سوالای سرنوشتسازی میپرسه!» آره، دلم برای روزهایی که سرنوشتساز بودم، تنگ شده. از این موضع ضعف، از این بیچارگی، خستهم. خیلی خسته. واقعا هنوز وقتش نرسیده؟!
هوای خوب توی تهران غنیمت بزرگیه. و نکته جذابش اینه که، هوای خوب تهران، از هوای خوب شهرهایی که دیدم، بهتر و دلنشینتره! امروز از همون غنیمتیهاست. هوای فوقالعادهای که هوای درس خوندن رو از سرم پروند و من رو به خیابوننوردی کشوند. هرچند کوتاه بود.
هفتههای مهم و عجیبی پیش رو دارم. برام مهمه که بتونم هوای دلم رو، غنیمتی کنم؛ و این غنیمت آبی رو حفظ کنم.
دعام کنین خلاصه :))
۱. تا پنج صبح، داشتم مینوشتم. چی؟ گزارش کار آزمایشگاه. گزارش کار تا پنج صبح طول میکشه؟! نه. :| ولی خب تا پنج صبح داشتم گزاز مینوشتم، بگید خب :)) - حالا وسطش بازی کردم (!)، کتاب دانلود کردم، تایپ کردم، و هزار کار دیگه! ولی تا پنج صبح داشتم گزاز مینوشتم :))) -
میدونستم که قاعدتاً اگه بخوابم، بیدار نمیشم. بیدار هم نشدم. هم فیزیک و هم ریاضی خواب موندم. ساعت دوازده از خواب پریدم. به بختیاری سلف رسیدم. دلستر رو که دیدم، حال خودمو نفهمیدم :| بله، برای روز دانشجو، کلا یه دلستر کوچولو بهمون رسید از طرف دانشگاه :)) بختیاری هم که همون جوجهکباب میکس بود دیگه :| فقط جو میدن الکی.
۲. داشتم میگفتم که ساعت دوازده بیدار شدم و با عجلهای مثال زدنی، آماده شدم که از خوابگاه بزنم بیرون. در اتاق رو بستم و یه خداحافظ به نگهبانانِ مشغول ناهار گفتم و دستم رفت به دستگیره که یکیشون گفت: مهندس دیرت شده؟ گفتم آره، ولی اشکال نداره. گفت مهندس با دمپایی میخوای بری دانشگاه؟ :)))))) و اینجا بود که از خنده ترکیدیم.
۳. توی دبیرستان، هی میگفتن دکتر. الان هم هی میگن مهندس. در حالی که نه دکتر شدم، و نه مهندس میشم. هیچکس هم درک نکرد که من از لقب و عنوان بدم میاد! - یکی از هزاران دلیلِ حذف اسم اولیهم توی وبلاگ -
۴. عصر رفتم انقلاب. هوای غروب، حس عجیبی داشت. میتونم بگم که به احتمال بالا، برای بار اول، نور و دما و باد و آرایش ابرها و ماه محو پشت ابرها و رنگ زرد برگها و سوز پاییزی، دست به دست هم دادن و این حس رو ساختن، و من قبلش این حس منحصربهفرد رو تجربه نکرده بودم. یکجور ترکیبی از دلهره و تشویش و تعلیق در زمان. تجربه خوبی بود. و در نهایت، چقدر من پر حرف شدم این روزها. با تشکر از گوشهای تحملکنندهش :))
(اینم توی پرانتز بگم: اطراف دانشگاه تهران پر از نیروهای گارد بود. میدونستم. اما از نزدیک خیلی زیاد بودن. حس کردم که انگار شریف توی یه کشور و اتمسفر دیگهست! از بس که ساکت و آرومه!)
۵. شباهنگام، به این نتیجه رسیدم که من با این فرضیه که از انفعال و عقبنشینی متنفرم، خودمو وارد فاز جدیدی از کنارهگیری کردم. و فهمیدم، که نیازمندم به یک جور اقدام ضربتی، برای حل این معضل؛ و جدا شدن از این رخوت و تنبلی و کنارهگیری. این فرایند، تقریباً از آذر شروع شد و من طی این مدت یکسری کارهای پراکنده انجام دادم که نتایج خوشایند و ثمربخشی برام داشت. حالا میخوام از پراکندگی در بیارمشون و بهشون طرح بزنم. در این آشفتگی فعلی، هیچ چیز مهم و زیبایی خلق نمیشه. و من دلم برای زیبایی تنگ شده.
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و. . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سالم هزار برابر یه زندگی لجنه» یعنی چی. میدونم این رویاهای مسخره و خودخواهانهای که پشت میز لابی دانشکدهها دهن به دهن میچرخه یعنی چی. میدونم احمق شدن انسان یعنی چی. میدونم این باتلاقی که توش هستم، ته نداره. میدونم این باتلاقی که توش میرن، بیرون اومدن ازش مشکله. میدونم روز دانشجو، روز شاد و تبریکگفتنیای نیست. میدونم. میدونم که چقدر همهمون داریم غرق میشیم. میدونم علم من رو نمیرسونه. میدونم من تعادلم رو دارم مثل نود درصد جامعه میبازم. میدونم از اوج خودمون خیلی دوریم. میدونم نقطه شروع سقوطمون همون روز اولِ اولابتدایی بود. میدونم روزهای خوب هیچوقت قول نداده بودن بیان. میدونم باید خودم رو بسازم. میدونم منتظر موندن بیفایده است. میدونم دارم میپوسم. میدونم رفیق. باور کن میدونم.
اما از دونستن خسته شدم. از جار زدن این بدیهیات که به هیچ کاری نمیاد، که حتی خودم رو هم قدمی جلو نمیبره، خسته شدم. من از تمام دنیا خستهام.
بیا اینا رو رها کنیم. بیا به همهی این مهمات و خزعبلات، که جوری چپیدن توی هم که نمیشه جداشون کرد، بخندیم. بیا این درد که از درمان گذشته رو ریشخند کنیم. بیا این زندگی نکبتبار رو تمومش کنیم. ما میتونیم. باور کن میتونیم. ما باید نو بشیم. نباید با این طناب پوسیده بیفتیم گوشهی سیاهچالهای انزوا و تنهایی و حسرت و درد. ما باید هرطور که شده، پوست بندازیم. این تنها راهشه. کمکم نمیکنی؟
پگاه شنبه بود. تن با جان قهر کرده بود. ناز میکرد. آمده بود خودش را به شوفاژ کنار تختش چسبانده بود. گرما میستاند و آرام در خود میسوخت. جان، آرام نازش را میخرید. نوازشش میکرد. قهر کرده بود تن و تن در نمیداد. جان میدانست از چه رنجیده. درد را میدانست. تن شک کرده بود. به همهچیز. هوا گرگومیش بود که جان غالب شد. تن به فرمان آمد. فریاد زندگی سر داد. گذشت.
۰. قرار نبود این پست نوشته بشه. یعنی در واقع دیگه نمیخواستم این پست رو بنویسم. ولی دیدم مگه چی میشه؟ مگه این پستِ موردی دل نداره؟
۱. همین اولش بگم که بله، هدر رو عوض کردم. بعد از مدتها دستم رسید به سیستم و یخورده با رنگها بازی کردم. میدونم خیلی سادهست و شاید بشه حتی با Paint ویندوز هم همچینچیزی رو ساخت، ولی خب، من از خیلی وقت پیش همین چیزای ساده رو دوست داشتم و سعی میکردم وسایل اطرافم رو به همین سادگی نگه دارم. نظری، پیشنهادی چیزی هم داشتین استقبال میکنم. همین چیز خیلی سادهای که میبینین چهاربار ویرایش شده :))
۲. نمیدونم دقیقاً از کجا آرامش و اضطراب جاشون رو عوض کردن. از چند روز قبل، یا بهتر و دقیقتر، از چند هفته قبل، یه اضطراب مدامی داشتم. توی این چند روز آخر، واقعا بعضی وقتا فکر میکردم الانه که سکته کنم :| از طرفی، این اضطراب مدام و مزمن، طوری بود که اجازه هیچ عکسالعملی که باعث آروم شدن بشه رو نمیداد، حتی ضعف و بیهوشی. به صورتی که چند روز، بعد بیداری تا ساعت یک و دو، هیچی نخوردم، اما به لطف اضطراب و تشویش و دلهره و ضربان بالا، به همهی کارهام رسیدم و نمردم :)) دیشب فاجعه بود. به هر دری میزدم که کمی کمترش کنم. نمیشد. حتی وقتی نسخه کامل شعرخوندن ابتهاج رو پیدا کردم و از لذتش درجا فوروارد کردم واسه چندنفر، باز هم اثری نداشت و بلکم بدترش کرد. آخرش هم درست نشد و شب بینهایت داغانی گذشت. نمیدونم چی شد که الان بهترم. خیلی بهتر. و اونقدر این اضطراب ادامه پیدا کرده بود، که فکرشم نمیکردم یه ساعتی پیدا بشه که اینجوری بشم که الان هستم. خواستم بگم خداروشکر! بعضی وقتا، وسط یه مشکل اساسی، فکرشم نمیکنیم درست بشه. ولی خب، شاید شد. مثل این مورد عجیب و غریب.
۳. من وقتی میخوام حرف بزنم، اگه حالم به طور متوسطی باشه یا حداقل بد نباشه و تمرکزم بهجا باشه، واقعا خودم بعدش تعجب میکنم که چیها گفتم! اما اگه قبلش بهم بگن چی میخوای بگی؟ و من بخوام فکر کنم که چی میخوام بگم، هیچی به ذهنم نمیرسه. توی نوشتن هم همین! سه ماه تمام، هیچی به فکرم نمیاومد. رفتم پشت کیبورد و چنان چکیده و مقدمهای نوشتم که اصلا خودمم نمیدونم چی شد که اینطور شد! امیدوارم خوب باشه البته. یعنی ممکنه بیهودهگویی بوده باشه. ببینم چی میشه در نهایت.
۴. میخوام تا عید فرصت بدم به خودم. اگه بتونم سر این فرصت دادن بمونم، احتمالاً مطالب به سیاق این دو سه ماه، پیش نمیره. و بدیش اینه که نمیدونم چطور پیش بره! یعنی نمیدونم چی بنویسم. اینم از ماجراهای مشابه شماره ۲ هست. نمیدونم از کِی، تمام موضوعات نوشتنم رو بستم به یه موضوع. و حالا جدا کردنشون و نوشتن از مسائل دیگه، سخت بهنظر میاد و هیچ به ذهن و فکرم نمیرسه؛ همون مورد ۳! در واقع این بند، ترکیب دو بند قبلی هست.
۵. دیگه چه خبر؟ حرفی، نکتهای، چیزی ندارین آیا؟ :))
دیشب، چقدر دور است. انگاری که سالها گذشته باشد. نوشتهی دیشبم را نمیتوانم بخوانم. از صبح هزاری پیشنویسش کردم و بازگردانم. دست به حذفش نبردم. نمیدانم. دیشب را با امشب، قیاس نمیشود کرد. بین این دو، قرنها سکوت آرام گرفته است.
تازه صبح شده بود. که خبر آمد و شب برگشت.
+ به یاد حاج قاسم سلیمانی.
راستش را میخواهید؟ راستِ راستش را؟ پس باید بگویم که تا این ساعت، من خسرو شکیبایی را نمیتوانستم بپذیرم و تحمل کنم! حتی یک قسمت خانهی سبزش را، با آن ایدهی جذاب، نتوانستم ببینم. حتی شنیدن یک صوت کاملش را نتوانستم. اما صوتی که امشب سرکشیدمش، تمامیتی داشت که باعث میشد شکیبایی را بپذیرم. دعوتتان میکنم به صرف چهار دقیقهی شیرین؛ و راستش، شاید تلخ؛ آن تلخی که میتوانست شیرین شود، و نشد. آن تلخی که میتوانست نباشد، و بود. بیایید تلخنامهی شیرین زندگی را بنوشیم.
+ زمانی بود که امید، معنا داشت و نه اجبار.
غریب بودن، مرز نمیخواهد. غربت، زمانی رخ مینماید که تو، در هجوم حوادث، ناگاه خودت را تنها بیابی. زانکه امید یاری داری، دستی نبینی. زانکه امید شماتت داری، صدایی نشناسی. زانکه امید صحبت داری، مصاحبتی دریافت نکنی. غربت، در این است که ناگاه، فریادت را بربایی که «عزیزان دلم، بیایید تا این جغرافیا ما را نتاراند. بیایید بنشینیم و راهی بیابیم. راهی را، جایی را، فرصتی را، جمعی را، حرفی را. جوانمردها، بیایید نهراسیم. ما که در مقصود، با افیون غربکدهها مناسباتی نداریم. ما را چه میشود؟ عزیزانم، زیبااندیشیدانم، بینامهای گمشدهام، بیایید که یکدیگر را سخت بداریم، که مُرده نمانیم، که مُرده نرانیم.» غربت، آن لالشدنِ ناگهان است. آن دم را برنیامدهْ خفه کردن. آن بغض را درشکستن. آن فریاد در خواب. آن نارسیدن دست به اقتدا. آن لبخند اشکآلود. غربت، آن خراش ناشیانه بر تن است. آن استکان شکسته در دست. آن ناتوانی در فراموشی احساس. آن فروخفتن در اشک. آن قلم گرفتن از متن. غربت، بدل شدن جوانمرد و نامرد در فریاد خاموش توست.
سختتر از هر اتفاق، سختتر از هر مصیبت، سختتر از هر واقعه، این است که تو در همرهانت، تنها بمانی. ناگاه چشم بگردانی و بیابی که در کویر تنها ماندهای. نیم وجودت را در زیر شن روان اسیر و دستهایت را به دار بلندی بسته و زبانت را خشکیده بدانی. تمام وجودت آتش میگیرد و تو را تاب آن حقیقت سرد و سوزنده نیست. تمام وجودت، بر خود و در خود میلرزد. در هجر یار، در فقدان همراه، در تنهایی شب، در تاریکی رویا، اشک میشوی و آب میشوی و آرامآرام از دست میروی. در خود توانی نمیشناسی. قوتی پیدا نمیکنی. هدفی، مقصودی، مجازی برای تقلایت نمیدانی. در یأسی خودساخته، خودخواسته، فرورانده میشوی. تنها، بی هیچ سلاحی.
در من، درد فزایندهی دی، درد غربت بود. آن هنگامه که سر بالا آوردم، روی گرداندم، چشم چرخاندم، و هیچ ندیدم، جز سیاهی. آنکه مدعی شنیدن بانگ همراهی از دل زمین بود، حالی از اراجیف تزویروار مردکی، سراسر وجودش خوش گشته بود. آنکه مدعی انصاف بود، بیباکانه به دوگانگی روی آورده بود. آنکه مدعی حقطلبی بود، امرطلب و حکمطلب شده بود. آنکه مدعی تربیت بود، حالا شعارهایش را لیست میکرد. آنکه مدعی مسخرگی راحتی بود، اکنون جز راحتی نمیشناخت. آنکه مدعی. . از مدعیان فراری بودهام. «این مدعیان در طلبش بیخبرانند». تمام این دوسال، در سعی ماندهام که ادعایی نبرم. خود را، ناآگاهانه، به دورترین نقطه راندهام و در دورترین فاصله قرار گرفتهام، که از پایه و اساس، ریشهی هر ادعایی، خودبهخود، بخشکد. اشتباه بود. این دور شدن، این تبعید خودخواسته، غرض بیمرضی نبود. آشفتگی را بر من تحمیل کرد. و آشفتگی، حیرت را به من بخشید. و دوری، بیهدفی و پوچی دارد. و حیرتِ بیهدف، اضطراب. ناگاه، به خویشتن آمدم، در غریبانهترین موضع و جایگاه، از دورترین فاصله؛ یاران را چونان سنگ سخت، چونان گچ مُرده و چونان خونِ سرد، لَخْتلَخْتشده یافتم. بیراه نیست که بگویم زانوانم بر زمین سایید. اشک نمیچکید، که میجوشید. دست نمیفشرد، که میلهید. جان نمیمُرد، که میفسرد. عذابی ناتمام بود. «زین همرهان سستْ عناصر دلم گرفت».
سر برآوردم. تنها، در میانهی رزمگاه. بیآنکه از گذشته مددی مانده باشد. بیآنکه از حال رمقی روانهام گردد. بیآنکه امید روشنی، آینده را بنمایاند. بیآنکه دیگر توان ابرازی را بازیابم. بیآنکه انتظار نفر برم. تنها، در میانهی میدان، سخت، سنگین، ایستادهام. من تسلیم نمیشوم.
میدونی؟ امروز اونقده راه رفتم، که یهو به خودم اومدم و بنر روی پل هوایی رو خوندم و شاید باورت نشه، یه لحظه قفل شدم. اینجا، نزدیک همونجایی بود که آره، که اسمش و سندش و وجب به وجب خاکش رو تصاحب کردی. مگه میشه اسم اینا رو بیارن و من هیچی یادم نیاد؟ جیپیاس زدم و دیدم فقط یه خیابون. رفتم. رفتم. رفتم. در جایگاه مناسبی وایستادم. نت زیادی نداشتم. یه «بهدرک» گفتم. من دنبال نمای خستگی بودم، یه خندهی ***** **** نصیبم شد. نباید اینجوری بنویسم. سانسور میکنم. به همین سادگی. دیگه خودمم یادم نخواهد بود که چه کدی داده بودم. لعنت به کد. به جهنم که یادم نمیمونه چی نصیبم شد. غلاف کردم. «چته پسر». راه افتادم. رفتم. نمیدونستم کجا برم. فقط فرار کردم. پیچیدم توی شلوغی. چپ و راست زدم و یهجا رسیدم که دیدم دیگه نمیدونم کجام. خیلی وقت بود که ترسی از گمشدن نداشتم. هنوز هم ترسی نداشتم. اما حوصله هم نداشتم. تمام چهارهفتهی قبلی رو در التماس پیدا شدن سر و کله یه زورگیری، خفتگیری چیزی بودم که کیسهبوکسش کنم! که یه چاقو بزنه و یخورده از این درد سرریز بشه. ولی پیدا نمیشد. حتی سر اون موتوری نفهم، دونفری داد زدیم بیفلان. ولی حتی سر برنگردوند که جواب برگردونه! میبینی؟ اما حالا نه. ته جیبم رو گشتم. دستمو روی ضامن گذاشتم. «امروز نه». خلع سلاحم کرده بودی و حتی روی پا نمیخواستم بند باشم. چه زورگیر خوشبختی میشد اونی که امروز سراغم میومد! «همهچی مال تو! یه چاقو بزن به درد خودم بمیرم.» وسط یه عالمه زشتی، یه عالمه درموندگی، یه عالمه خشم خفته (!) مونده بودم. چهارتا راه بود. دوتاشو تا بنبست رفتم و اشتباه بود و برگشتم. راه سوم درست بود. ضامن رو بیخیال شدم و تا برسم به اصلی، داشتم حواسمو پرت میکردم که آره، زندگی قشنگ بود. اما دیگه نمیشه زندگی قشنگ رو چشید. آیا هنوز میشه قشنگ زندگی کرد؟
راه رو پیدا کردم. تا خود خونه پیاده برگشتم. توی تمام راه حواسم بود که حواسم رو پرت کنم. اومدم نشستم سر دفتر-دستکم. هی با وسوسهی نوشتن جنگیدم. «نه. چی میخوای بنویسی؟ بازم؟ بسه دیگه.» امروز وسط یه عالمه زشتی، وسط یه عالمه سختی، یه لحظهت کافی بود. امروز زیبایی رو وسط یه عالمه نازیبایی تجربه کردم که میتونست یه یادگار خلق کنه. مثل بعضی متنایی که از دستم در رفته و هنوزم که هنوزه برام زندهن. نذاشتم. نتونستم. میدونی؟ اینجا هم دیگه مأمن نیست. اصلا اینا رو چرا نوشتم؟
خب؛ بیا اعتراف کنیم.
من باورم نمیشه که این همه اشتباه رو فقط توی بیستویک هفته انجام دادم. واقعاً باورم نمیشه! آخه ببین از کجا تا کجا! خودکرده رو تدبیر نیست.
+ وسط کنکور، یهبار نشستم از دوران طفولیت تا لحظهم رو چک کردم و دیدم همهش تباهه. واقعا دوست داشتم ریستارت بشه :)) بعد کنکور، تمام گذشته رو گذاشتم کنار و دوباره شروع کردم. اما حالا هم میبینم حجم اشتباهاتم واقعا زیاده و دوست دارم که باز همهچی ریستارت بشه و از نهم شهریور، روز قبولی آزمون شهر، شروع بشه. ولی خب، چون مشخصاً این اتفاق نمیافته؛ پس میام و دوباره همهچی رو میذارم کنار و دوباره شروع میکنم. هرچند جبران نمیپذیره. میدونم. جبران نمیپذیره. خودکرده رو هم تدبیر نیست. آب ریخته هم برنمیگرده. ولی چاره چیه. بیخیال همهشون شدم. بیخیال تکتک اون لحظات. بیخیال اون لکنت. بیخیال کمآوردن لغت. بیخیال سکته ناقص. بیخیال اضطراب مدام. بیخیال دنیای خرابشده. بیخیال اون روزا و شبا. ولشون میکنم. چاره چیه. مهم اینه که من هنوز هستم. هنوز زندهم. و از این زنده بودن گریزی نیست. پس باید زندگی رو انتخاب کنم. من از زنده بودن متنفرم. و اگه نتونم زندگی کنم، نمیخوام که زنده باشم. همین.
درباره این سایت